بوی گل یاس


شب تیره و ره دراز و من حیران

فانوس گرفته او به راه من

وحشت زده می دود نگاه من

در بستر سبزه های تر دامان

گویی که لبش به گردنم آویخت

الماس هزار بوسه سوزان

من او شدم ... او خروش دریاها

من بوته وحشی نیازی گرم

او زمزمه نسیم صحراها

من تشنه میان بازوان او

همچون علفی ز شوق روییدم

در جام شب شکفته نوشیدم

باران ستاره ریخت بر مویم

از شاخه تکدرخت خاموشی

در بستر سبزه های تر دامان

من ماندم و شعله های آغوشی

گر با تنم این چنین در آویزد



حرف آخر : برماچه گذشت _ کس چه میداند
¤ مهربان| ساعت 10:48 عصر شنبه 88/5/10
تو بگو ... ( )